بدون عنوان
يه روز صبح بيدار شدم با خودم گفتم اينطوري نميشه تو با اين كارات داري هم جونت رو از بين ميلري هم مالت رو هم همسر وخانوادت رو داري اذيت ميكني به خودم گفتم خودت رو جمع و جور كن حمع كن اين بحث داغ و غمگين بچه دار نشدن رو گفتم لابد حكمتي توشه كه نميشه من به اب و انيش زدم اما نشده گفتم بايد تموم كني اين بساط رو به همسرم گفتم برام يه ارايشگاه بزنه تا حسابي سر گرم شم و بتونم فراموشش كنمم اين قضيه رو رفتم كلاس هاي تاتو وگريم و اين حرفا ثبت نام ديگه هم كامل فكر بچه رو هم پاك كردم بعد از چند ماه كه سالن تاسيس شد يهكي از دوستام زنگ زد كه يه پسر نوزاد تو مشهد به دنيا اومده ده ميليون ميدنش من دوباره دست و دلم لرزيد زنگ زدم به شوهرم اون براي اولين بار داد و بيداد كرد گفت تو رو قران دوباره شروع نكن من تا يه هفته گريه ميكردم خييلي ناراحت بودم از فكرم نميرفت يه روز كه با شوهرم نشسته بوديم بغضم شكست تو بغلش كلي گريه كردم بهش گفتم من نميتونم فراموش كنم قضيه بچه رو اونم كلي ناز و نوازشم كرد و گفت عشقم خدا بزرگه بميرم براي دلت چه كنم كه مغزترو نميتونم مثل دلت پاك كنم فردا صبحش يه اتفاق عجيبي افتاد 😳😳😳😳😳😁😳😳😳😳😳