پیوند عاشقانهپیوند عاشقانه، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

چشم انتظار

بدون عنوان

ما 93/3/5 با بابا جونت دوتایی بدون ماشین ساعت 6 صبح بلند شدیم و رفتیم پزشکی قانونی تهران اخه اونجا طرح ترافیک بود و ما اجازه نداشتیم ماشمون رو ببریم بابات که اصلا از کارای اداری خوشش نمیاد و چون شب قبلش دیر خوابیده بودیم واقعا خوابمون میومد چشمت روز بد نبینه که ما یه چیزی حدود 2 ساعت تو ترافیک بودیم تا برسیم مترو ازادی خلاصه با کلی مکافات رسیدیم و من همه مدارک تو کیفم بود و همش استرس داشتم نکنه کیفم رو بدزدن اونوقت بدبخت میشیم و همه راه ها رو باید از اول بریم سرت رو درد نیارم رسیدیم اونجا و بعد از یک ساعت معطلی ازمون  تست سلامت روانی گرفتن خیلی محیط اونجا بد بود یه عالمه خلافکار و قاتل با زنجیر به پاهاشون و دستبند تو دس...
19 خرداد 1393

بدون عنوان

سلام قشنگ مامان میخوام برات تعریف کنم این یه مدتی که نبودم چیکار میکردیم با بات ببین که هفت خان رستم رو چه طوری داریم طی میکنیم تا لحطه به لحظه به تو نزدیک تر شیم وقتی تو بیای و خوشبختی من و بابات رو تکمیل کنی دیگه چه فرقی داره از کجا اومدی و کجا رشد کردی تو که به جای نه ماه چند سال داری با من و تو قلب من زندگی میکنی تویی که ارزئی دیرینه من و باا جونت بودی پسر قشنگم امیدوارم وقتی بزرگ شدی و این وبلاگ رو خوندی بدونی مامان و بابات برای رسیدن به تو خیلییییییییییییی سختی کشیدن فکر نمیکنم بهشت فقط زیر پای مادرانی باشه که به بچه هاشون شیر میدن و اونا رو تو شکمشون بزرگ میکنن یه سهمی از بهشت هم برای ما مادرانی ست که به جای نه ما س...
19 خرداد 1393

بدون عنوان

سلام پسر گلم وای که پدر من و بابات رو دراوردن با این کارای اداریشون دیروز با مامانم رفتیم تهران تا ازمایش بابات رو نشون بدیم به دکتر و نامه بگیریم نمیدونی که این راه تا نامه رو از دکتر بگیرم و بیارم خونه برای منهزاران کیلومتر گذشت صبح هم بابات رفت که برگه های سو سابقمون رو بگیره گفته بودن برو ظهر بیا اومد و ظهر من رفتم مغازش وایستادم و اون رفت بعد از چند ساعت اومد و مال منو گرفته بود اما برای خودش رو ریییس اداره رفته بود و گفتن فردا بیا حالا بیچاره فردا هم باید بره منم تو این فاصله زنگ زدم پزشکی قانونی گفت از روزی که میاید ازمایش میدید تا روز یکه اماده شه ممکنه 10 یا 20 روز زمان ببره وای غم عالم ریخت رو سرم خیلی حالم گرفته شد ...
30 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

سلام پسر قشنگم الهی من قربون اون دست و پاهای کوچولوت بشم مامان جان امروز یکم اذیت شدم اخه صبح زود بیدار شدم و رفتم ازمایشگاه که کپی ازمایش بابات رو بگیرم اما اونا ندادن و لج کردن گفتن دوباره باید بیاد ازمایش بده  فکر کنم وقتی گفتم انداختم دور عصبانی شدن اخه من یه روز که خیلی ناراحت بودم تمام مدارکای پزشکیمون رو پاره کردم تا انرژی های منفیش از خونمون بره بیرون خلاصه رفتم دکتر خودم که کارم راه بیفته دیدم اونم نیست تصمیم گرفتم زودی بیام و مغازه بابات وایستادم واونو با کلی زبون گرفتن و قربون صدقه فرستادم ازمایش کلی هم تو مغازه کار کردم حالا فردا ساعت 11 صبح وقت دکتر دارم تا بهم نامه بده بعد از ظهر هم باید برم جواب ازمایش ب...
28 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

سلام پسر قشنگم دیگه چیزی به اومدنت نمونده امروز بابات بعد از ظهر ساعت 4 رفت دکتر اورولوژی و من وایستادم مغازه اون بیچاره با تاکسی رفت اخه اونجا طرح بود ساعت 6 زنگ زد و گفت دکتر ساعت 8 میاد و 10 نفر جلومن بیچاره خیلی کلافه بود اما نمیخواست نشون بده منم هی براش اس ام اس میفرستادم متن یکی از اس ام اسام عزیزم بذار از تجربیاتم بهت بگم تو این شرایط اول اینکه نرو هی از منشی بپرس کی نوبتم میشه چون بی محلی منشی میره رو مخت  و دوماینکه سعی کن هی تو ذهنت غر غر نکنی و ارامش رو به خودت هدیه بده و سوم اینکه به فکر پسر خوشکلمون باش و با خودت بگو من براش الگوی صبرم اخه پدرا برای پسراشون الگو و اسطوره ان خلاصه با خوندن این اس من یکم ار...
28 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

سلام بعد از چند رو زتاخیر بذارید از اون هفته جمعه که تولدم بود بگم روز تولدم ناهار شوشو جوجه گرفته بود و رفتیم پایین خونه مامانشش اینا مامانم و خواهرمم اومدن با یه دست گل خیلی قشنگ و ناهار رو خوردیم و من یه چرتی زدم و بعد رفتیم خواهر شوشو رو بذاریم تهران خونشون ماشین جدیدش رو دیدیم خیلی خوشگل بود ماشین خودمون رو هم تحویل گرفتیم و اومدیم برگشتنی رفتیم یه سر خونه پریسا اینا{دختر عمم } شام اونجا بودیم موضوع رو بهشون گفتیم و اونا هم خوشحال شدن اولش یکم ناراحت شدناز اینکه فهمیدن ما 2 سال دوا و درمون کردیم و بچه دار نشدیم اما بعدش وقتی دیدن ما خیلی خوب با قضیه کنار اومدیم و خوشحالیم که میخوایم یه پسر قند عسل بیاریم اونا هم خوشحال شد...
24 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

سلام میدونم خیلی دیر اومدم اما به خدا این روزا وقت سر خاروندن هم ندارم روز دوشنبه خانوم نورایی اومد دیدن خونمون {کارشناس بهزیستی}خیلی از من و شوشو خوشش اومد کلی خونه رو اماده  کردم و خودمون هم لباسای مناسب پوشیدیم خیلی استرس داشتم شوشو نشست تو ماشین و من رفتم بالا تو بهزیستی بعد از یه رب با هانوم نورایی رفتیم تو ماشین و رسیدیم وقتی اونجا بودم داشت به یه اقایی توضیح میدادکه فلان سوال تو فلان امتحان میاد و از این حرفا و گفت که اون کتاب رو با دقت بخونی بعد من جملاتشون خیلی به نظرم اشنا بود و ازش اسم کتاب رو پرسیدم دیدم این همون کتابیه که من میخوندم تا خودم رو اماده کنم برای ورود و تربیت نی نی خلاصه اومد تو خونه و یه سری س...
19 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

سلام این روزا حسابی دارم روزها و ساعت ها و ثانیه ها رو میشمارم تا به روز اومدن نی نی نزدیک تر شم   مگه این روزا میگذره ؟؟؟؟؟؟؟   خیلی داره دیر میگذره اما خدا رو شکر حالم خیلی خوبه و روحیه ام خوبه تا 20 اردیبهشت دارم ثانیه شماری میکنم   حرف خاصی ندارم و قراره 13 اردیبهشت بریم دنبال خانم نورایی و بیاد از خونه بازدید کنه امشبم قراره با شوشو بریم شب خونه دختر عمه پریسا بمونیم و کلی خوش بگذرونیممممم   به محض این که خبر خاصی شد میام و اطلاع میدم
27 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به چشم انتظار می باشد