بدون عنوان
صبح ما رفتيم خونه مادر شوهرم خواهر شوهرم گفت كه شما هنوز بچه ميخوايد ؟ گفتيم اره گفت يه اشنا دارم كه خيلي راحت بهتون بچه ميده تو بهزيستيه واي منو همسري رفتيم رو ابرا اما يك هفته گذشت خبري نشد دو هفته گذشت خبري نشد تا اينكه علنل به خواهر شوهرم گفتم چرا خبر نميده اقاهه گفت كه اون يه دكتر ميشناسه كه هر كي رفته پيشش باردار شده واي منو ميگي اينقدر عصباني شدم به همسرمم مفتم اين دومين بار بود كه خواهرت منو مسخره خودش كرد و اونم گفت حق اينكه ايندفعه بگي من بچه ميخوام رو نداري و بازم روز از نو و روزي از نو 😫😫😫😫😫😫😫😫😫😫😫
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی