بدون عنوان
سلام فرزند دلبندم این چندماهی که نبودم داستانم خیلی طولانی و غم انگیز و پر درد سر شد و حسابی سرم شلوغ بود بعد از روز شماری برای شورا با کلی گذروندن دوره های روانشناسی که بهزیستی برامون گذاشته بود و با کلی انرزی و ذوق روز شورا با بابا جونت سر جلسه حاضر شدیم بابات خیلی خونسرد بود من داشتم از دلشوره میمردم رفتیم تو و زن و شوهری که بعد از ما قرار بود برن با پوششی نامناسب و فاقد اعتماد به نفس و با سن و سال هم سن مامان و بابای من تو نوبت بودن وقتی اونا رو دیدیم خیلی امید وار شدیم ورفتیم تو سوال پشت سوال من و همسری هم همه رو با اعتماد به نفس جواب میدادیم تا فی خالدون ما رو کشیدن بیرون و کلی سوالای مسخره ازموند پرسیدن اما از اونجایی که م...
نویسنده :
ش
21:35